گفت و گو با محسن جوادي* منيره پنج تني اخلاق» تعاريف مختلفي دارد و کاربرد آن به عنوان لغت، اسم، صفت، مفهوم و ... در ميان افراد مختلف اعم از متخصص و غير متخصص متداول است. پيش از آنکه واژه «اخلاق» را در محيط آکادميک به کار ببريم، آن را در زندگي روزمره و در تعامل با افراد مختلف ميشنويم. رسانهها به شکلهاي مختلف از «اخلاق» صحبت ميکنند؛ اما نکته مهم و قابل توجه درباره اين واژه اين است که به راستي اخلاق چيست؟ اخلاقي کيست؟ آيا وقتي واژه «اخلاق» را به کار ميبريم، همه دقيقا به يک مفهوم اشاره داريم؟ اگر چنين نيست اين پرسش پيش ميآيد پس اخلاق مطلق است يا نسبي؟ اينها و بسياري از پرسشهاي ديگر را با جناب آقاي دکتر محسن جوادي استاد دانشگاه قم به گفتگو گذاشتم که ماحصل آن را در متني که در پي ميآيد، ميخوانيد. *** به نظر ميرسد «اخلاق» جزء مفاهيم سهل و ممتنع است. همه افراد به طور اجمالي ميدانند چيست اما اگر قرار باشد مفهومش را بکاوند با مشکلات مخلتفي روبرو ميشوند. به همين دليل است که براي نخستين پرسش و وارد شدن به گفتگو ميخواهم از پرسشي کلي اما مهم آغاز کنم. عامترين تعريف از «اخلاق» چيست؟ اخلاق براي نظم و نسق دادن به ابعاد مختلف حيات انسان است. اگر به تبع فارابي ابعاد اصلي زندگي انسان را سه چيز يعني، فکر و انديشه ، تحولات روحي و عمل بدانيم در آن صورت ميتوانيم اخلاق را دانشي براي کشف خوب و بد و بايد و نبايدهاي مربوط به اين سه بعد اصلي حيات انسان تعريف کنيم. بنابراين همانطور که ميتوان از اخلاقِ عمل يا اخلاقِ مربوط به حالتهاي روحي سخن گفت، از اخلاق باور هم ميتوان بحث کرد. البته بيشتر کساني که بعدها درباره اخلاق بحث کردند آن را منحصر به بررسي وضعيت حالت هاي روحي دانسته اند به ويژه آنچه ملکات يا حالات روحي پايدار در آدمي ناميده مي شود. از اين رو اخلاق در سنت اسلامي و احتمالا مدتهاي زيادي در خود غرب بسان اخلاق يوناني، محدود به همين قلمرو شد. از اينرو اخلاق به عنوان طب روح يعني دانشي که از سلامت روح و حالت هاي بيماري آن بحث مي کند شناخته شد. اما در تحولات اخير اخلاق در غرب اتفاقا اين جنبه اساسي اخلاق ناديده گرفته شد و اخلاق به بررسي خوب و بد و بايد و نبايدهاي مربوط به عمل محدود شد. اين رويکرد به ويژه در سودگرايي و وظيفهگرايي در غرب کاملا مشهود است. اين مسأله در جهان اسلام چگونه است؟ در جهان اسلام کساني مانند ملاصدرا به درستي بر لزوم اندراج هر دو جنبه يعني بحث از خلقيات و حالات روحي و نيز عمل در اخلاق تاکيد کرده اند .البته بحث اخلاقِ باور پيچيدگيهاي زيادي دارد که از جمله ترديد در اختياري بودن باور که احتمالا موجب عدم طرح آن در آثار اخلاقي شده است. ميخواهم يک گام در بحث جلوتر برويم و از شما بپرسم وقتي درباره اخلاق از فلسفه آن يعني «فلسفه اخلاق» سخن مي گوييم. اين فلسفه دقيقا چيست و به چه چيزي مي پردازد؟ فلسفه اخلاق اگرچه در معناي دقيق کلمه صرفا بايد به صورت دانش درجه دوم و ناظر به دانش درجه اولي که اخلاق نام دارد باشد که در آن صورت محدود به مباحثي نظير معاني جملات و مفاهيم اخلاقي، چگونگي وجود اوصاف اخلاقي (اگر چنين اوصافي وجود داشته باشد) و بالاخره امکان معرفت اخلاقي و چگونگي آن خواهد شد. اينگونه مسايل امروز تحت عنوان فرااخلاق بحث ميشود. اما واقعيت آن است که آنچه امروز فلسفه اخلاق (Ethics) ناميده ميشود صرفا دانش درجه دوم و ناظر به يک دانش درجه اول نيست بلکه بخشي از آن خودش در واقع دانش درجه اول است است و در مورد کليترين وجه از هنجارهاي اخلاقي بحث مي کند. مثلا بحث و دفاع از نظريه امرالهي يا نظريه سودگرايي در واقع بحثي هنجاري است که غرض آن راهنمايي کلي انسان براي نظم و نسق دادن به ابعاد حيات خود است. اين همان کاري است که ما از اخلاق انتظار داريم و در اين جهت فلسفه اخلاق با خود اخلاق همغرض و همداستان است. از اينرو بخشي از فلسفه اخلاق که با عنوان اخلاق هنجاري يا نظريه اخلاقي از آن ياد مي شود در واقع دانشي درجه اول است که تفاوت آن با آنچه در عرف اهل اصطلاح اخلاق( Morality) ناميده ميشود تنها در شمول و کليت است. اخلاق معمولا از اصول و فضايلي صحبت مي کند که ميتواند راهنماي ما در عمل و در چگونه زيستن باشد اما بخش هنجاري فلسفه اخلاق يا همان نظريه اخلاقي از مبنا و معيار اين اصول، فضيلتها و سرچشمه اصلي فضيلت صحبت ميکند. گزارههاي اخلاقي چه نوع گزارههايي هستند و چه تفاوتي با گزارههاي ديگر مثل گزارههاي تجربي دارند؟ پاسخ دادن به اين پرسش دشوار است زيرا ديدگاههاي مختلفي در مورد ماهيت گزارههاي اخلاقي وجود دارد. برخي اصلا آن را گزاره به معناي دقيق کلمه نميدانند و به جاي گزاره اخلاقي از اصطلاح «جمله اخلاقي» استفاده ميکنند. بيشتر کساني که امروز ناشناختگرا ناميده ميشوند از اين دستهاند. تازه در ميان کساني که گزاره بودن جملات اخلاقي را ميپذيرند و جملات اخلاقي را واجد ارزش صدق ميدانند هم اختلاف زيادي وجود دارد. بيشتر اين افراد گزارههاي اخلاقي را از سنخ گزارههاي فلسفي مي دانند. در اصطلاح مي توان گفت آنها مفاهيم اخلاقي را از سنخ معقولات ثانويه فلسفي گرفته و نحوه بحث از گزاره هاي اخلاقي را مانند بقيه مفاهيم فلسفي عقلي و به صورت ماتقدم بر تجربه مي دانند. البته بيشتر در غرب و کمتر در جهان اسلام کساني هم بودهاند و هستند که گزارههاي اخلاقي را تجربي ميدانند و تنها راه احراز صدق و کذب آنها و به تبع توجيه آنها را استناد به تجربه بشري ميدانند. مثلا لذت گرايان در اخلاق جزء اين گروه هستند. البته اگر معناي متعارف از لذت را که در غرب مورد نظر است، لحاظ کنيم. يکي ديگر از موضوعات چالشبرانگيز امر اخلاقي است. براي ما بگوييد امر اخلاقي چيست و به نظرم بيمناسبت نيست اگر در همين جا درباره حکم اخلاقي و فعل اخلاقي هم توضيحاتي دهيد. امر اخلاقي از سنخ امور ارزشي است. البته امور ارزشي محدود به اخلاق نيستند بلکه جنبههاي ديگري از حيات آدمي مانند هنر را هم دربر ميگيرند. امر اخلاقي در واقع از جهتي مانند امر هنري است زيرا از زيبايي و زشتي اعمال اختياري و حالات روحي انسان سخن مي گويد. تجربه ارزش بخشي از مجموعه تجارب انسان از عالم هستي است و غفلت از آن مي تواند تعامل انسان با عالم هستي و حتي خودش را از مسير حقيقي و درست منحرف کند. حکم اخلاقي هم در واقع برخاسته از همين تجربه امر اخلاقي است و بر اساس آن شکل مي گيرد. فعل اخلاقي يعني معطوف کردن عمل و فعل انسان بر مدار همين وجه ارزشي عالم هستي و نه بر اساس اميال و آرزوهاي آدمي که گاهي ريشه در واقع ندارند. در اين بخش از گفتگو مي خواهم به شاخه هاي مختلف فلسفه اخلاق بپردازم. فلسفه اخلاق در يک تقسيم بندي کلي به اخلاق هنجاري و فرا اخلاق تقسيم ميشود، اين دو حوزه به چه اموري ميپردازند و چه تفاوتهايي با هم دارند؟ فرااخلاق شامل بحثهاي معناشناسي جملات اخلاقي، ماهيت اوصاف اخلاقي که برخي آنها را واقعي و برخي برساختي constructive ميدانند ، امکان معرفت اخلاقي و ردّ شکاکيت اخلاقي و چگونگي معرفت اخلاقي و بالاخره چگونگي استدلال اخلاقي و نيز انگيزش اخلاقي است. اما اخلاق هنجاري که در فلسفه اخلاق مورد نظر است در واقع تبيين و دفاعي فلسفي از يک يا چند معيار اخلاقي (Standard) است که به استناد آن معيار يا معيارها مي توان نظام اخلاقي خاصي را سامان داد و به عنوان اخلاق (Morality) راهنماي زندگي قرار داد. از آن جايي که فرااخلاق بيشتر به بررسي الفاظ ميپردازد، آيا ميتوان گفت، ابتدا بايد معاني الفاظ را مورد بررسي قرار داد و سپس به اخلاق هنجاري پرداخت؟ به عبارت ديگر آيا مي توان گفت فرااخلاق مقدم بر اخلاق هنجاري است؟ فرااخلاق صرفا بحث از الفاظ نيست و چنانچه گذشت بحث هاي آن وجود شناسي و معرفتشناسي وحتي منطقِ اخلاق و نيز روانشناسي اخلاق را هم دربرمي گيرد. حتي گاهي مسايلي مانند معناي عدالت و ماهيت آن که در واقع به يک لحاظ جزء موضوعات گزارههاي اخلاقي هستند و بر حسب قاعده نبايد در فرااخلاق مورد بحث باشد چون وضوح کافي را ندارند، مورد بحث قرار مي گيرند. اما درباره تقدم فرااخلاق بر اخلاق هنجاري بايد گفت البته تقدم رتبي يعني از لحاظ مرتبه بحث وجود دارد اما اين به معناي آن نيست که همواره در عمل چنين بوده است و هر جا يک نظام اخلاقي و يک معيار بنيادي پذيرفته شده لزوما بر مبناي مباحثي بوده که در فرااخلاق صورت گرفته است. بلکه برعکس فرااخلاق معمولا ناظر به نظريههاي اخلاقي موجود و به قول سقراط در اثر پيدا شدن چالشهايي در قلمروي اصول يا معيار اخلاق مطرح شده است. به سراغ اخلاق هنجاري مي روم. در يک تقسيمبندي عمده اخلاق هنجاري به دو شاخه نظريههاي غايتگرايانه و نظريههاي وظيفهگرايانه تقسيم مي شود؛ ابتدا بفرماييد که نظريههاي غايتگرايانه قضاياي اخلاقي را چگونه تعريف مي کنند و ادعاي اصلي آنها چيست و پيروان آن چه کساني هستند؟ اين تقسيم دوگانه در نظريات اخلاقي در دوران جديد مطرح شد و به شدت مورد استقبال قرار گرفت. غايتگرايي در سادهترين تعريف عبارت است از ارزيابي اعمال و حالات روش انسان بر اساس نتايجي که از آنها متوقع است. بنابراين خوب بودن يک عمل صرفا در پرتو بررسي نتيجه محتمل و متوقع از انجام آن ممکن است. اگر يک حالت روحي را رذيلت ميناميم براي دستاوردهاي بدي است که در پي دارد. غايتگرايي ناچار است ابتدا يک ارزش غير مربوط به اخلاق را معرفي کند مانند لذت يا سود اجتماعي و سپس اعمال و حالات روحي را بر اساس اينکه منتهي به لذت و سود اجتماعي مي شود يا نه ارزيابي کند. البته برخي ميان نتيجهگرايي و غايتگرايي (Consequentialism) غايت گرايي (Theological Ethics) فرق مي گذارند و نظريههايي مانند سودگرايي و لذت گرايي را نتيجهگرا و نظريه سعادت باوري ارسطويي را غايتگرا مي نامند. معروفترين پيروان اين رويکرد در گذشته جرمي بنتام و جان استوارت ميل بودند و البته به يک معنا ارسطو و کلا اخلاق يوناني و بلکه اخلاق هاي ديني را هم مي توان جزء اين گروه دانست. فهرست مدافعان جديد و معاصر اين رويکرد فراوان است. تعريف شما روشنگر بود. ميخواهم بدانم نظريههاي غايتگرايانه چه شاخههايي دارد؟ اگر ممکن است براي روشن شدن موضوع و تفکيک اين شاخها از يکديگر، توضيح تان را با مثال همراه کنيد. غايتگرايي از جهت اينکه چه غايتي را مي پذيرد و مبناي داوري اخلاقي قرار مي دهد انواع مختلفي مي گيرد مثلا لذتگراها لذت را به عنوان مبناي داوري اخلاقي معرفي مي کنند. اما کمالگراييهايي مانند تامس هرکا شکوفا کردن ظرفيت هاي انسان و تکميل آنها را مبناي داوري اخلاقي مي دانند. شايد بتوان گفت غايتگرايان ديني تقرب به خداوند و لقاءالله يا به تعبير مسيحيان رويت سعيده را غايت مطلوب انسان و مبناي داوري اخلاقي مي دانند اما از طرف ديگر غايتگراها بر حسب اينکه اين غايت مثلا لذت براي چه کسي بايد لحاظ شود به خودگرا و جمع گرا و ديگرگرا تقسيم مي شوند. خودگرايي لذت خود عامل اخلاقي را غايت مطلوب مي داند اما ديگرگرايي اخلاق را به مثابه قرباني کردن لذت خود براي ديگران ميداند ولي جمعگرا لذت هم خود عامل و هم ديگران را مبناي داوري اخلاقي ميداند. سودگرايي يک نظريه جمع گرا به شمار مي آيد. نظريههاي وظيفهگرايانه قضاياي اخلاقي را چگونه مورد مطالعه قرار مي دهند؟ اين نظريه چه شاخهها و پيرواني دارد؟ وظيفهگرايي برخلاف غايتگرايي معتقد است اعمال و حالات روحي (البته بيشتر وظيفهگرايان فقط از اعمال صحبت ميکنند ولي کساني مانند فرانکنا معتقدند ميتوان وظيفهگرايي را در مورد حالات روحي هم پياده کرد) مستقل از نتايجي که در پي مي آورند خود متصف به خوبي و بدي هستند. برخي از اعمال و حالات روحي في نفسه و بر حسب ذات خود خوب يا بد هستند و صرف نظر از نتايجي که دارند الزامي يا غير الزامي اند. نجات جان يک انسان في نفسه کار خوبي است و بايد انجام گيرد. ميتوان گفت وظيفهگرايي شبيه نظريه حسن و قبح ذاتي معتزله و متکلمان شيعي است. بر اين اساس به گفته ديويد راس ما وظايف اوليهاي داريم که اگر تزاحمي ميان آنها صورت نگيرد به عنوان وظايف نهايي ما معين شده و لازم الاتباع هستند. مثلا راست گفتن و نجات جان انسان دو کار خوب اند که في نفسه الزامي اند.البته گاهي ميان اين دو تزاحم پيش مي آيد و در آن صورت شايد يکي از آن دو از فعليت باز مانده و الزام اخلاق فقط به ديگري تعلق ميگيرد. در اينجا پرسش ديگري به ذهنم خطور کرد، آيا ميتوان وظيفهگرايي را اصطلاحي عام تلقي کرد؟ بله. همينطور است. وظيفهگرايي اصطلاحي عام است و معمولا هر نظريه اخلاقي اي را که غايت گرا نباشد در ذيل آن قرار مي دهند مثلا حتي قراردادگرايي (conventionalism ) يا ديگر نظريههاي برساختي (constrictive ) را هم جزء وظيفهگراي مي آورند. از اين روي سخن گفتن از انواع وظيفهگراسي کار دشواري است ولي اگر تصور خود از وظيفهگرايي را محدود به وظيفهگرايان کلاسيک و سنتي بکنيم مي توان از دو جريان عمده وظيفهگرايي عقلي و الهياتي نام برد. در وظيفهگرايي عقلي که نماينده برجسته آن ايمانوئل کانت است تشخيص وظيفه بر عهده عقل است. البته در اين خصوص که آيا اساسا چيزي به عنوان وظيفه در عالم هستي وجود دارد که عقل آنها را کشف کند يا وظايف ، چيزي هستند که عقل عملي خودش آنها را مي سازد اختلاف است. بيشتر مفسران کانت وي را قايل به ديدگاه دوم مي دانند و از اين رو او را برساختگرا مي نامند. در گروه وظيفهگرايي الهياتي ميتوان اشاعره را که يکي از جريانهاي پرنفوذ کلام اسلامي است، مورد اشاره قرار داد. در غرب هم طرفداران ويليام اکامي ديدگاه مشابهي مانند اشاعره دارند. تشخيص وظيفه اخلاقي در اين جريان صرفا از ناحيه الوهي صورت مي گيرد و در قالب شريعت به بشريت عرضه مي شود. در درون اين جريان هم درباره اينکه واقعا اوصاف اخلاقي وجود دارند و کار شريعت شناسايي آنهاست يا اينکه اصولا وظايف اخلاقي و خوب و بدهاي اخلاقي همگي ساخته و پرداخته شريعت اند، اختلافهاي زيادي وجود دارد. ميخواهم گفتگو را به نوع ديگري با پرسش از خوب چيست؟ يا «يا خوب فينفسه چيست؟» هدايت کنم. با استناد به جملات جورج ادوارد مور پرسشم را چنين بيان ميکنم: «مراد از خوب چيست؟ اين محمول بيواسطه بر چه اشيايي و در چه مرتبهاي قابل حمل ميشود؟ و چه چيزهايي في نفسه خوبند؟» جي ادوارد مور مي گفت «خوب» يک خاصه يا ويژگي موجود در عالم واقع است که چون بسيط است قابل تعريف نيست و تنها امکان شهود آن وجود دارد. پرسش اصلي براي مور اين است که چه چيزي خوب است نه اينکه خوب چيست؛ پرسش از چيستي «خوب» بي جواب است زيرا آن يک خاصه غيرطبيعي است و با قواي ادراکي حسي هم قابل ادراک نيست و تنها متعلق شهود ما قرار مي گيرد. خود وي البته دانش، فضيلت و لذت را متعلق "خوب" مي داند و معتقد است اخلاق بايد معطوف به افزايش اين سه چيز باشد که خوب يا خير بالذات هستند، در واقع به لحاظ معيار اخلاق، ادوارد مور يک سودگراست ؛ يعني به اصل سود که بيشينه کردن سود براي بيشترين افراد است معتقد است. تفاوت مور با سودگرايان معمولي، بيشتر به تفسير کثرتگرايانه وي از "خوب" و همچنين تحليل فرااخلاقي مور از "خوب" مربوط است. ديدگاه مور که به سودگرايي آرماني معروف است برخلاف سودگرايان کلاسيک سود را در لذت منحصر نمي کند و از جهت فرااخلاقي هم درک و دريافت "خوب" را شهودي ميداند و استدلالي براي "خوب" بودن چيزي نمي آورد. بنابراين محمول «خوب» در ديدگاه مور فقط بر سه چيز به صورت بيواسطه حمل مي شود که اين سه معرفت، فضيلت و لذت هستند و بر بقيه چيزها به واسطه اين سه حمل مي شود. در اين مرحله از گفتگو نميتوانيم صحبت درباره اخلاق طبيعتگرايانه را ناديده بگيريم. لطفا براي ما بگوييد «اخلاق طبيعت گرايانه» چيست؟ اخلاق طبيعتگرايانه، اصطلاحي است که جي ادوارد مور، براي همه کساني که درصدد تعريف "خوب" بودند، به کار مي برد. مراد وي از اخلاق طبيعتگرايانه، فقط کساني نيستند که خوب را به مولفه هايي قابل ادراک با قواي طبيعي مانند لذت تعريف مي کنند بلکه در نظر وي حتي کساني که خوب را به مقولاتي ماوراءالطبيعي و غير قابل ادراک با قواي طبيعي مانند قرب الهي تعريف مي کنند ، هم طبيعت گرا به شمار مي آيند. بنابراين بايد به دو اصطلاح عام و خاص طبيعتگرايي در اخلاق توجه کرد يکي در واقع فيزيکاليسم اخلاقي است و ديگري به معناي تعريف "خوب" بر اساس چيزهاي ديگري که حتي ممکن است ماوراءالطبيعي باشند. اما نکته ديگري وجود دارد که گاهي مايه خلط بحث مي شود و آن اين که طبيعتگرايي در اخلاق گاهي به معناي متفاوتي از دو معناي قبلي به کار ميرود و مثلا اخلاق ارسطو هم طبيعتگرا خوانده مي شود. اين معنا از طبيعتگرايي فقط اشاره دارد به اين که کساني مانند ارسطو يا فيلسوفان مسلمان مانند فارابي سعادت آدمي را که غايت اخلاق است و در واقع مسير سلوک اخلاقي انسان را هم معين مي کند، از طريق شناخت ظرفيت ها و قواي طبيعي انسان مشخص مي کنند. پس در سخن گفتن از طبيعتگرايي بايد بين سه اصطلاح آن فرق گذاشت. اخلاق طبيعتگرايانه به معناي فيزيکاليسم اخلاقي ارزش اخلاقي را از جنس امور طبيعي يا قابل تحويل به مولفه هاي طبيعي مانند لذت مي داند. "خوب" فينفسه در نظر اينها ممکن است چيزي از قبيل لذت يا نظم اجتماعي و يا تکامل زيستي باشد. اين معنا از طبيعتگرايي يک ادعاي هستيشناختي در مورد امر اخلاق است. اما معناي دوم که جي ادوارد مور به کار مي برد بيش از آن که يک ادعاي هستيشناختي باشد، يک ادعاي روششناسانه است که کليه کساني را دربرميگيرد که ميکوشند تا «خوب» را از حالت شهودي خارج کنند و آن را به يک مولفه طبيعي يا فراطبيعي تعريف کنند. اما اصطلاح سوم که بيشتر در دهه هاي اخير مورد استفاده قرار مي گيرد، به روش فهم سعادت بر اساس ظرفيت هاي طبيعي انسان اشاره مي کند که در سنت يوناني و به ويژه در ارسطو مورد استفاده بوده است. مراد از طبيعتگرايي در اين جا اصالت دادن به سرشت طبيعي انسان و ظرفيت هاي طبيعي او براي فهم سعادت آدمي است. جالب است که لذتگرايي بر اين نظر است که چيزي غير از لذت خوب نيست. به نظر مي رسد که به نوعي مي توان آن را ذيل اخلاق طبيعتگرايانه قرار داد. نظر شما در اين باره چيست؟ و در ادامه به پرسش ديگرم پاسخ دهيد که بر اساس چه ادلهاي لذتگرايي فقط لذت را خوب مي داند؟ درست است. مثال بارز طبيعتگرايي به معناي اول همان لذتگرايي است زيرا لذت چيزي است که قابل تحليل طبيعت گرايانه (فيزيکاليستي) است و از راه قواي طبيعي انسان قابل ادراک است. اما اين که چرا لذت خوب است، برخي مانند مور آن را شهودي مي دانند و برخي ديگر به استناد مطلوبيت آن، آن را خير و خوب مي دانند البته اين استدلال که از مطلوبيت چيزي به خير بودن آن برسيم مورد اشکال است اما در آغازين جملات «اخلاق نيکوماخوس» هم ديده ميشود اما به هر حال درباره انحصار خوب در لذت نه شهودي وجود دارد و نه استدلالي در کار است، و از اين رو لذتگرايي به عنوان يک نظريه اخلاقي که تنها معيار اخلاق را لذت مي داند، با دشواري هاي زيادي مواجه است. اخلاق مابعدالطبيعي که به نوعي در آراي اخلاقي رواقيان، اسپينوزا و کانت ميتوان شاهدش بود چه مدعايي را طرح مي کند؟ اخلاق مابعدالطبيعي هم با توجه به دو معناي ذکر شده از اخلاق طبيعتگرا ميتواند دو معنا داشته باشد؛ يکي ادعاي وجودشناسانه در مورد ارزش اخلاقي که آن را از سنخ امور مابعدالطبيعهاي (فلسفي) مي داند. بهترين نمونه اين ديدگاه را مي توان توماس آکويناس دانست که سعادت يا خير واقعي را رويت سعيده يا همان رويت خداوند مي داند اما گاهي اخلاق مابعدالطبيعه به معناي استفاده از مفاهيم و اوصاف فلسفي در اخلاق است يعني برخلاف تجربهگرايان، اخلاق را از تاملات فلسفي (مابعدالطبيعه) اخذ مي کنند که در اين صورت کانت نمونه خوبي است. يکي از حوزههاي مهم اخلاق که امروزه هم بسيار مورد توجه قرار گرفته اخلاق کاربردي است. حوزه اخلاق کاربردي دقيقا بر چه موضوعاتي متمرکز است؟ اخلاق کاربردي عنوان عامي است براي مجموعه مختلفي از اخلاق هاي ناظر بر فعاليت حرفه اي خاص مانند پزشکي، مهندسي و غيره. ماهيت اخلاق کاربردي به گونه اي است که بيشتر هنجاري است و در واقع هر کدام از اخلاق هاي کاربردي مثلا اخلاق پزشکي براي آن است که فعاليت هاي حرفه اي مربوطه را اخلاقي کند. البته گاهي لازم است براي يافتن هنجار هاي مورد نظر در اخلاق پزشکي به سراغ مباحث تحليلي يا مابعد الطبيعه اي يا حتي علمي (تجربي) هم برويم و از اينرو اخلاق کاربردي صرفا محدود به ارايه آييننامه و نظام رفتاري مربوط به يک حرفه نيست. به همين دليل است که گاهي مباحث انتزاعي و فلسفي مانند تعريف شخص انسان يا مرگ در اخلاق پزشکي مورد بحث است. بنابراين اخلاق کاربردي در واقع حوزه مشخصي ندارد و ممکن است هر نوع فعاليتي را دربرگيرد. اگرچه به لحاظ پسيني و با نظر به تحولات اخلاق در طول تاريخ ، بيشتر و پيشتر از هر حرفه اي ، اين پزشکي بوده که مجادلات اخلاقي فراواني را پيش آورده است. امروز گستره فعاليت هاي حرفه اي که مشمول مطالعات اخلاقي اند بسيار زياد است مانند اخلاق علم، اخلاق پژوهش، اخلاق مهندسي و غيره. البته ذکر يک نکته ضروري است که اخلاق کاربردي به لحاظ تعريف شامل هرگونه فعاليت انسان اعم از اينکه آن را بتوان يک حرفه ناميد يا نه ميگردد و مثلا اخلاق فردي ميتواند خود يکي از نمونههاي اخلاق کاربردي باشد اما کاربرد آن به همان معناي اول که حرفهها و فعاليتهاي نهادين اجتماعي را دربر ميگيرد رايجتر است. همانطور که از نام اين حوزه برميآيد هدف و غايتش کاربرد اخلاق است؛ بنابراين ميخواهم پرسشي متناسب با همين حوزه طرح کنم و از شما بپرسم اين حوزه از اخلاق چگونه مي تواند به حل معضلات اجتماعي و فرهنگي ما کمک کند؟ وقتي سخن از معضلات اجتماعي و فرهنگي است قطعا مهمترين عامل پيدايش آنها عامل انساني به ويژه عادتهاي رفتاري يا شخصيتهاي فردي متفاوت است. با توجه به اين نکته اگر رفتارهاي افراد در جامعه، اخلاقي باشد و آدميان از شخصيت سالم اخلاقي برخوردار باشند قطعا معضلات اجتماعي و فرهنگي حل ميشود. البته روشن است که گاهي خطا و اشتباههاي فني و تکنيکي منشا معضل اجتماعي ميشود که نميتوان آنها را به رفتارهاي غيراخلاقي نسبت داد و در اين موارد چارهکار اصلاح آن خطا و به کارگيري فناوري مناسب در مديريت اجتماع است مثلا گاهي معضلات اقتصادي يک بحران اجتماعي را ايجاد ميکند که خود آن مشکلات اقتصادي ريشه در ناکارآمدي مديريت اقتصادي دارد و ممکن است هيچ خطاي اخلاقياي هم رخ نداده باشد. در اين مورد هم به نظر بنده باز پاي اخلاق به ميان مي آيد زيرا ملاحظات اخلاقي از ما ميخواهد که حتي المقدور سعي خود را بکنيم تا راه مناسب و فني براي حل مشکل بيابيم. پرسش ديگرم درباره نقش اخلاق در حوزههاي ديگر مثل حقوق، ورزش، هنر، علم و ... است. براي ما بگوييد در هريک ازاين حوزه ها اخلاق چگونه با گزارههاي اصلي آن درگير مي شود؟ در هر يک از رشتهها و شاخههاي مورد اشاره، اخلاق مهم است. زيرا اگر اخلاق را وظيفهگرايانه تعريف کنيم بسياري از فعاليتهاي مورد اشاره اعم از کار حقوقي يا ورزشي مورد شمول تکاليف و وظايف اخلاقي هستند. اخلاق ورزش يا اخلاق حقوق در واقع از وظايف اخلاقي در فعاليتهاي ورزشي يا حقوقي اعم از وضع قانون يا قضاوت و کيفر سخن ميگويد. اگر اخلاق را غايتگرايانه تعريف کنيم و مثلا نهايت آن را سود اجتماعي يا سعادت انسان تعريف کنيم باز بسياري از فعاليتهاي حقوقي يا ورزشي را ميتوان بر حسب اينکه به بر آوردن آن سود يا سعادت کمک مي کنند يا نه خوب يا بد دانست. در آخرين بخش از گفتگويمان، ميخواهم به وضعيت فلسفه اخلاق در ايران معاصر بپردازيم. شاخص ترين چهره هايي که در اين حوزه نظريهپردازي کردهاند چه کساني هستند؟ و آيا اين آرا در تقابل با يکديگر قرار گرفته اند؟ در اين باره بايد فرق گذاشت ميان اخلاق و فلسفه اخلاق که به نظر مي رسد پرسش شما وضعيت فلسفه اخلاق در ايران است. اخلاق و آثار اخلاقي در ايران چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام که اخلاق به تبع آموزه هاي اسلامي اهميت مضاعف يافت ، همواره وجود داشته و دارد. اما بحث ما از تاملات فلسفي درباره اخلاق است که فلسفه اخلاق ناميده ميشود. البته بهتر ميدانيد که زماني ايران مهد تاملات فلسفي در اخلاق بوده است و بزرگاني مانند فارابي و ابنمسکويه از چهرههاي بارز اين رويکرد هستند. ولي متاسفانه قرنهاي متمادي است که انديشيدن فلسفي درباره اخلاق به صورت منظم و مشخص کمرنگ شده هرچند به صورت پراکنده در شاخههاي مختلف مانند اصول فقه، کلام، فلسفه و عرفان و حتي گاهي در فقه ادامه يافته است. اما الحمدلله در دهههاي اخير دوباره شاهد طرح مباحث فلسفه اخلاق توسط عالمان معاصر هستيم در اين ميان شايد نقش علامه طباطبايي بيش از هر کس ديگري باشد که با طرح نظريه اعتباريات، فضاي جديدي را پيش روي انديشمندان مسلمان و بالاخص ايراني باز کرد. صرف نظر از اينکه ما نظريه اعتباريات علامه را به عنوان يک نظريه اخلاقي قبول کنيم که بنده ترديد جدي دارم حتي مورد نظر علامه طباطبايي باشد و چه آن را به عنوان يک تحليل فرااخلاقي از مفاهيم اخلاقي بدانيم که به اعتقاد بنده چنين است ، در هر صورت سيطره اين بحث بر انديشه اخلاقي متاخر در ايران کاملا مشهود است. در سالهاي اخير آثار آيت الله مصباح يزدي به ويژه مجموعه دروس فلسفه اخلاق ايشان و دکتر مهدي حائرييزدي و به ويژه کاوشهاي عقل عملي او و نيز رد و انتقادهايي که بر ديدگاه آنها و همچنين بر ديدگاه علامه طباطبايي توسط کساني مانند دکتر عبدالکريم سروش يا آيتالله صادق لاريجاني مطرح شد به غناي مباحث فلسفه اخلاق در جامعه علمي کشور کمک کرد . اما در اين ميان نبايد تلاش کساني چون استاد مصطفي ملکيان که با شکلهاي مختلفي مانند تدريس فلسفه اخلاق در دانشگاه هاي کشور و يا ترجمه آثار مختلف در حوزه فلسفه اخلاق معاصر به درگير شدن فضاي علمي جامعه با مباحث جديد کمک کردند، ناديده گرفت. جاي خوشحالي است که اين روزها دوستان جوان و دانشجويان و طلاب گاهي در قالب پاياننامه يا مقالات پژوهشي به صورت عميقي مسايل فلسفه اخلاق را بررسي و آثار ارزشمندي را توليد ميکنند. اين موضوع اميد ما به احياي تاملات جدي فلسفي درباره اخلاق را بيشتر مي کند. موضع شما در فلسفه اخلاق چيست و شما را ميتوان پيرو کدام نحله فکري دانست؟ من فکر مي کنم گفتگو به درازا کشيد و توضيح جزئيات نظر بنده مقدور نيست ولي به اجمال عرض مي کنم که من به لحاظ نظريه ي اخلاقي سعادت باوري تعديل شده ارسطويي را که در کار کساني مانند آکويناس هست، بيشتر قابل دفاع مي دانم و به لحاظ فرااخلاقي هم نظريه قانون طبيعي را قابل دفاع تر از بديل هاي آن مي دانم. براي آخرين پرسش بفرماييد فلسفه اخلاق و شاخه هاي مختلف اخلاق چگونه ميتواند براي جامعه کنوني ما مفيد و کارآمد باشد؟ برخي معتقدند اصولا فلسفه اخلاق نمي تواند کمکي براي اخلاقي شدن فرد يا جامعه داشته باشد و حتي ممکن است برخلاف انتظار به سست شدن بنيان هاي اخلاقي فرد يا جامعه بينجامد که من اين نظر را قبول ندارم. البته ممکن است چنين اتفاقي براي يک فرد بيفتد ولي اين اقتضاي تامل در فلسفه اخلاق نيست. تاملات فلسفي در اخلاق از چند جهت مي تواند به فرآيند اخلاقي شدن فرد و جامعه که غايت اصلي پژوهش اخلاقي است، کمک کند؛ يکي از جهت تصحيح برخي خطاهاي هنجاري که ممکن است بدون توجه به مباني ارزش اخلاقي صرفا از روي عادت يا عرف پذيرفته شده باشند. دوم اين که تاملات فلسفي در مورد اخلاق ميتواند حين تعارضهاي اخلاقي (که البته درست تر اين است که بگوييم تزاحم هاي اخلاقي ) که دشواريهاي زيادي را براي تصميمگيري اخلاقي پيش مي آورند به ما کمک کند و به صورت موجه ترجيح يک وظيفه نسبت به ديگري را در آن حال نشان دهد و سوم اين که در چالش هاي اخلاقي که ممکن است دامن گير افراد يک جامعه شود از اصل اخلاق و ثبات آن حفاظت کند. * استاد فلسفه اخلاق دانشگاه قم. ف

نظرات